۱۴۰۳.۰۷.۲۸

هجدهمین نشست «دوشنبه‌ها به وقت کتاب» به نقد و بررسی رمان «چریک» اختصاص خواهد داشت.

به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، هجدهمین نشست «دوشنبه‌ها به وقت کتاب» با نقد رمان «چریک» نوشته حنانه سلطانی ۳۰ مهرماه ساعت ۱۶ در سالن اوستا حوزه هنری برگزار می‌شود.

در این نشست حنانه سلطانی نویسنده کتاب و حمید بابایی حضور خواهند داشت.

«چریک» نقد می‌شود

کتاب «چریک» نوشته‌ حنانه سلطانی، داستانی را در بستر تاریخ نه چندان دور ایران روایت می‌کند.

«چریک» مربوط به دوره‌ برگزاری جشن هنر شیراز است و در سرآغاز داستان مردم این شهر علیه برگزاری جشن هنر تظاهرات کرده‌اند. زنی به نام همدم که در آستانه‌ زوال تدریجی عقل است، در میان ازدحام جمعیت پسرش را که از سه سال قبل گم شده می‌بیند. اتفاقات «چریک» از جدایی همدم از ایل قشقایی تا مهاجرت به تهران و سپس رخدادهای منتهی به بهمن ۵۷ را شامل می‌شود. داستان از زاویه دید همدم، مادربزرگی که درگیر فراموشی است و شهرزاد، نوه خردسال همدم روایت می‌شود.

سلطانی در داستان «چریک» سرگذشت دو نسل از خانواده‌ای قشقایی را روایت می‌کند که در مقاومت قشقایی‌ها و مبارزات چریک‌های فدایی خلق تاثیرگذار بوده‌اند.

«چریک» دومین اثر داستانی حنانه سلطانی است و برخلاف رمان قبلی او که تمرکز اصلی روی تاریخ بود، این‌بار توجه بیشتر به انسان‌هایی است که در بستر تاریخ درحال خردشدن، فراموشی و از بین رفتن هستند.

در بخشی از کتاب «چریک» می‌خوانیم:

«پارچه را دوباره خیس کرد و روی پیشانی شهرزاد گذاشت. دست کرد توی موی خیسِ عرقِ شهرزاد، رشته‌مویی را که چسبیده بود دور صورتش کنار زد و لپ‌های سرخش را بوسید. بلند شد رفت سمت طاقچه و کیف را برداشت. خرت‌وپرت‌هایش را ریخت روی زمین و کارت ویزیت را پیدا کرد. چادر را انداخت سرش، کارت را از زیر چادر دست گرفت و با عجله از اتاق آمد بیرون. نشیمن را که رد کرد، نوره را دید که فاطمه را نشانده بود روی سکوهای کنار شاه‌نشین و دسته‌مویی را که تا کمر می‌رسید سه قسمت کرده بود و گیس می‌بافت از مویش. چشم‌شان که به همدم افتاد هر دو با هم گفتند «سلام علیکم.» اگر سلام کلمهٔ فارسی بود، که نبود، از فارسی فقط همین را بلد بودند و باقی حرف‌ها را باید لابه‌لای بالاوپایین و چپ‌وراست کردن سرودست و ابروهای‌شان می‌فهمید. پایش را توی تالار گذاشت و تا میز چوبی بلند تلفن جلو رفت. انگشتش را گذاشت زیر شمارهٔ مطبِ تهرانِ دکتر بهبودی و گوشی مشکی تلفن را برداشت. شماره را یک‌بار خواند و چشم‌هایش را بست. عددها را زیرلب تکرار کرد و چشم‌ها را باز کرد، نگاهی به کارت ویزیت انداخت: درست از حفظ شده بود. کاش شماره‌ای هم از محمد داشت. کاش پادگان هم شماره‌ای و کارت ویزیتی داشت، زنگ می‌زد و دلش آرام می‌گرفت. انگشت سبابه‌اش را که توی شماره‌گیر می‌چرخاند، دل تو دلش نبود که نکند دکتر امروز برگشته باشد شیراز. مگر قحطیِ دکتر است که این‌همه بین شیراز و تهران در رفت‌وآمد است؟ نور شیشه‌های رنگی پنج‌دری چادر کرم‌رنگ ساده‌اش را باغی پُر از گل‌های درشت رنگی کرده بود. بوق آزاد تلفن را که شنید به شک افتاد و خواست تلفن را قطع کند، ولی کسی از آن طرف خط گفت بیمارستان اشرف، بفرمایید. گفت با دکتر یحیی بهبودی کار دارد. دوباره صدای بوق آزاد تلفن بلند شد. چشمش افتاد به نقاشی روی دیوار. دستی پرده‌ای را کنار زده بود رو به اتاقی که بالای میزش، کنار گلدانی از گل‌های کوچک سفید، قاب‌عکس مردی دست‌به‌سینه و کراوات‌زده به دیوار بود. خواست گوشی را بگذارد که صدایی از آن طرف خط گفت الو. صدای یحیی بود. خودش را معرفی کرد اما نمی‌دانست برای یحیی از چه حرف بزند. از شهرزاد بگوید که از وقتی توی کلانتری پیدایش کرده هذیان می‌گوید یا از خودش که دیگر عقلش قد نمی‌دهد کجا دنبال علیرضا بگردد. شاید هم باید از دیروز بگوید که رفته دست‌شویی و صفیه‌خانم تقّه زده به در و گفته چهل و پنج دقیقه است آن تو هستی. بعد خنده‌اش را جمع کرده و گفته همدم‌خانم، طوری شده؟ کمک نمی‌خواهی؟ همدم به شک افتاده. هر چه فکر کرده، نهایتش پنج دقیقه گذشته بوده نه چهل و پنج دقیقه. هیچ‌کدام را نگفت. فقط گفت شهرزاد از دیروز تب کرده، هر کار می‌کند تبش پایین نمی‌آید و توی این بلبشوی کُشته و زخمی‌های دیروز نمی‌داند بچه را به کدام دکتر و مریض‌خانه ببرد. حالا نکند یحیی طاقچه‌بالا بگذارد و بگوید من متخصص مغز و اعصابم نه پزشک عمومی. مردِ توی قاب نقاشی لب‌هایش به خنده باز شد و گره دست‌هایش را باز کرد. بعد یک دستش را از توی قاب بیرون آورد و به ترکی سلام کرد. یحیی آدرس خانه را گرفت و گفت ویزیت بیمارهای صبح که تمام شود خودش را می‌رساند. همدم گوشی را گذاشت و از دایرهٔ شیشهٔ بی‌رنگ وسط آن‌همه شیشهٔ رنگیِ پنج‌دری بیرون را نگاه کرد، صفیه‌خانم را دید که لبِ تخت رو به حوض وسط حیاط تنها نشسته.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha